گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

ساقی بحیات خضر کس رهبر نیست

ور نیز بود به از می و ساغر نیست

می همدم ماست چونکه چون گرمی می

در آب حیات و چشمه کوثر نیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

ای مه که رخت آینه هر نظریست

مغرور مشود اگر ز خویشت خبریست

فانوس صفت بحسن خود گرم مشو

چون پرتو حسن تو ز نور دگریست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

تا نرگس مست یار در قهر منست

حقا که حیات و زندگی زهر منست

از مرهم وصل بهره ام نیست ولی

هر زخم ستم که هست از بهر منست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

ما را سوی معشوق اگر میل و هواست

معشوق بصد هزار دل عاشق ماست

کاه از سبکی نگه ندارد خود را

ور نی کشش محبت از کاهر باست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

گر در چمن از تو گفتگو خواهد رفت

آب رخ گل چو آب جو خواهد رفت

بر بام میا چو مه که خورشید فلک

از شرم تو در زمین فرو خواهد رفت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

گر رند خراباتی و گر خلوتی است

خواهان منند و عشق من شهرتی است

کس نیست که نیست داغ مهری بدلش

داغ دل من ستاره ...تی است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

هر چند که فتنه در جهان عشق انداخت

بی شمع رخت ز سوز دل کس نگداخت

بی حسن تو ساده بود لوح دو جهان

عشق اینهمه کارخانه از حسن تو ساخت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

با روی تو کآب زندگی از صافیست

گر جلوه کند ماه ز نا انصافیست

با شمع رخت چه حاجت خورشیدست

کاین خانه تنگ را چراغی کافیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

شیرین دهنی چون قندو لعلی چو نبات

گوی زنخی چو قطره آب حیات

گویند مبین و صبر کن در غم او

صبرم نبود که بشنوم این کلمات

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

ای خفته بخواب غفلت اندر ظلمات

خضر ره تست وصل آن آب حیات

برخیز وز وصل او برافزود چراغ

ور نی دگرش بخواب بینی هیهات

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

اهلی شب عشق آن دل افروز گذشت

روز غم ما نیز بصد سوز گذشت

مانند سفیدی و سیاهی در چشم

تا چشم بهم زدی شب و روز گذشت

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

این حسرت و غم که با من درویش است

بی سلسله یی نیست که بیش از پیش است

یا صبح سعادتم پس از شام غمست

یا محنت روز واپسینم پیش است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

باز آتش من بلند آوازه شدست

سرمستی من برون ز اندازه شدست

با موی سفید سرخوشم کز خط تو

پیرانه سرم بهار دل تازه شدست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

مجنون که ز بیم طعنه از خلق جداست

حال که بود میانه او و خداست

رسوایی او ز چشم خلق است نهان

رسوایی من میانه خلق بلاست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

آن بت که ز فرق تا قدم صنع خداست

آن آب حیات و جان لب تشنه ماست

سیراب کجا شوم از آن آب حیات

یک دیدن سیر خواهم او نیز کجاست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

در مستی اگر کسی نکویا نه نکوست

از می نبود نیک و بد از عادت و خوست

می آتش محض است و چون آتش افروخت

در هر چه فتد همان دهد بو که دروست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

واقف ز شب سیاه این سوخته کیست

جز شمع سحر که دوش تا روز گریست

هر کس که شبی در آتش هجر تو زیست

دانست که سوز آتش دوزخ چیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

اهلی همه عمر بت پرست ار چه بزیست

یکبار بین که بت پرستیش ز چیست

بت آینه ایست مظهر صورت دوست

من سجده دوست میکنم آینه چیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است

گر شرح غمت نویسم این نیز کم است

بس دم نزم که بر دل روشن تو

حاجت سخن نیست که دل جام جم است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

یاد تو حریف من دیوانه بس است

بزم طربم گوشه ویرانه بس است

ما مست تو ایم فارغ از باغ و گلیم

ما را گل رسوایی میخانه بس است

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۳۲
sunny dark_mode