گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

دادم به تو دل من ز سر نادانی

شبهای سر زلف توأم تا دانی

دارم ز سر زلف تو ای دوست به دست

اسباب پریشانی و سرگردانی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

چون لاله نزار خون جگر تا دانی

تا چند به ما دست جفا افشانی

بردی دلم از دست و بدادی بر باد

ای جان و جهان این همه از نادانی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

دل چند کشد به عشق سرگردانی

بازآر دل خسته ام ار بتوانی

ای دیده تو خون دل ما می ریزی

دل را چه گناهست تو خود می دانی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

ای داده مرا به عشق سرگردانی

تا چند ز ما به عشوه سرگردانی

سرگردان شد دلم به سر، گردان شد

تا از چه گرفت این همه سرگردانی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

تا چند دلا ناله و فریاد کنی

بر جان من شکسته بیداد کنی

عمرم به غم فراق بگذشت چو باد

جانا چه شود گرم دمی شاد کنی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

تا چند دلم را به غمی رام کنی

در سلسله زلف تو در دام کنی

در چین سر زلف تو گوش امید

تا چند چو روزه دار بر شام کنی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

ای دوست چه شد چه شد که یادم نکنی

یک لحظه به وصل خویش شادم نکنی

مقصود من از جهان وصال تو بود

آخر ز چه رو دمی مرادم نکنی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

دارم به امید یار خندان دهنی

چون گل ز نسیم صبح در انجمنی

تو سرو چمانی و کجا در نظرت

ای نور دو دیده ی من آید چو منی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

ای مایه درمان نفسی ننشینی

تا صورت حال دردمندی بینی

گر من به تو فرهاد صفت شیفته ام

عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

آمد به مشامم از سر زلف تو بوی

افکند دل مرا دگر در تک و پوی

از بس که به چوگان جفا زد ما را

سرگشته از آن کرد چنانم چون گوی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

تا چند به کوی دوست سرگشته شوی

در سوزن جور دلبران رشته شوی

بیچاره دل خسته از آن می ترسم

ناگه به سر خاک جفا کشته شوی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

ای دل تو به او تا نرسی هیچ مگوی

با کس غم دل اگر کسی هیچ مگوی

از صبر مراد بخت حاصل گردد

خواهی که به کام دل رسی هیچ مگوی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

گفتم بر ما خرام ای سرو سهی

کز هجر تو بر خاک نشستست رهی

گفت آنکه شبی رسد به وصلت صنما

او را نبود هیچ بجز روز بهی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

مانند فلک نیست جهان فرسایی

هردم کند اندیشه و هر شب رایی

بر چرخ فلک دل منه ای یار از آنک

چون دلبر بی وفاست هر شب جایی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

ای آنکه به مجرمی تو می بخشایی

از قدرت خویشتن جهان آرایی

فریادزنان آمده ام بر در تو

فریادرسم چون به جهان دارایی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

چون رای بلند تو نباشد رایی

مثل رخ خوب تو جهان آرایی

جز درگه تو نیست مرا ملجایی

چون بنده تو را بسیست در هر جایی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

دل بستدی از من که کنی دارایی

یا گلشن وصل را شبی آرایی

بردی و به دست غم سپردی زنهار

تا دل دگر از دست کسی نربایی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

از کلبه احزان چو برون فرمایی

وآنگه غم از این دلم مگر بزدایی

افتاده گره به کار من از سر لطف

باشد که گره ز کار من بگشایی

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها » شمارهٔ ۹

 

کردست مرا بی سر و بی سامان بخت

یارب که مباد هیچکس ویران بخت

من زار همی گریم و خوش می گویم

ای همنفسان دریغ آن سلطان بخت

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها » شمارهٔ ۱۰

 

از دنیی دون اگر دری بر وی بست

یا خار جفای دهر بر پاش شکست

دانم به یقین نه در گمانم دیدم

در جنّت فردوس که با حور نشست

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
sunny dark_mode