گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » بوسه نسیم

 

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا

یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » در سایه سرو

 

حال تو روشن است دلا از ملال تو

فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش‌لب که بوسه به ما کرده‌ای حرام

گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده‌اند

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » محنت‌سرای خاک

 

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » زبان اشک

 

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک

روشن‌تر از ستاره روشنگر است اشک

گوهر اگر ز قطره باران شود پدید

با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک

با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند تغزل » سایهٔ گیسو

 

ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون‌تنی؟

یا خرمن عبیری یا پار سوسنی؟

سوسن نه‌ای که بر سر خورشید افسری

گیسو نه‌ای که بر تن گلبرگ جوشنی

زنجیر حلقه‌حلقه آن فتنه‌گستری

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱ - نیروی اشک

 

عزم وداع کرد جوانی به روستای

در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر

همچون حباب در دل دریای ظلمتی

زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۷ - سرنوشت

 

اعرابی‌ای به دجله کنار از قضای چرخ

روزی به نیستانی شد ره‌سپر همی

ناگه ز کینه‌توزی گردون گرگ‌خوی

شیری گرسنه گشت بدو حمله‌ور همی

مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۰ - همت مردانه

 

در دام حادثات ز کس یاوری مجوی

بگشا گره به همت مشکل‌گشای خویش

سعی طبیب موجب درمان درد نیست

از خود طلب دوای دل مبتلای خویش

بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۴ - پاس ادب

 

پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی‌ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی

با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه، که شد هم‌نشین خار

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » منظومه‌ها » سنگریزه

 

روزی به جای لعل و گهر سنگریزه‌ای

بردم به زرگری که بر انگشتری نهد

بنشاندش به حلقه زرین عقیق‌وار

آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد

زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » مستی و مستوری

 

از خون دل چو غنچهٔ گل پاک‌دامنان

مستانه می کشیده و مستور بوده‌اند

گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست

تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده‌اند

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۸ - دخترک لاله‌فروش

 

آن لاله‌نام لاله‌فروش، از دو زلف خود

بر ماه و زهره غالیه‌پوشی کند همی

بی‌زر چو پا نهی به دکانش کند خروش

ور زر دهی چو غنچه خموشی کند همی

گر خویشتن به سیم فروشد عجب مدار

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۹ - زاده آزاده

 

بهر تو این خجسته‌کتاب آورد نشاط

چون یار مهربان که به دلداده می‌رسد

گنجینه‌ای ز معتمدالدوله مانده باز

گنج پدر به زاده آزاده می‌رسد

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۱ - پوشکین

 

ای پوشکین درود فرستم تو را درود

وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام

آثار تو خجسته بود ای خجسته‌مرد

اشعار تو ستوده بود ای ستوده‌نام

بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۸ - پند روزگار

 

دوران روزگار دهد پند مرد را

لیکن دمی که تیره شود روزگار او

دردا و حسرتا! که رسد مردم جوان

روزی به تجربت که نیاید به کار او

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۹ - موی سپید

 

موی سپید، آیت پیری است در جهان

گوش تو از سپیدی مو شکوه‌ها شنید

لیکن سیاه‌روزی من بین که بر سرم

مویی به جا نماند که پیری کند سپید

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۲ - باغبان ملک

 

ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل

از باغ ملک دور کنی مار و مور را

آنان که دفع گربه و روباه می‌کنند

رخصت کجا دهند سباع شرور را

تنها شغال، میوه دهقان نمی‌خورد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۷

 

بهر گشایش پل دختر وزیر راه

سوی میانه رفت و رها کرد خانه را

با دست همتش پل دختر گشاده گشت

یعنی گشود راه دخول میانه را

رهی معیری
 
 
۱
۵۵۴
۵۵۵
۵۵۶
sunny dark_mode