گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید

گل با همه لطافت او خار می‌نماید

وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد

روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید

داعی عشق او چو به بازار دین برآید

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

ای ایزد از لطافت محضت بیافریده

واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده

لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته

جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده

بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵

 

دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی

دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی

بردم ز پای بازی تو دست برد عمری

بازم به دست بازی تو دست برنهادی

بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶

 

جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی

جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی

هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری

کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی

عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم

[...]

انوری
 
 
sunny dark_mode