گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۱

 

چون تو گلی در همه گلزار نیست

چون تو شکر در همه بازار نیست

نامه به پایان شد و باقی سخن

قصّه ما در خور طومار نیست

هر که گرفتار تو شد جان سپُرد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۴

 

شوق توام باز گریبان گرفت

اشک دوان آمد و دامان گرفت

سهل بود ترک دو عالم، ولی

ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت

جان منی، بی تو نفس چون زنم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۶

 

دوش شبم را صفت روز بود

در برم آن شمع دل افروز بود

چاکر من دولت بیدار بود

بنده من طالع پیروز بود

یار مرا مونس و دمساز بود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۲

 

عشق تو هر لحظه فزون می‌شود

دل ز غمت غرقه خون می‌شود

در هوس سلسله زلف تو

عقل مبدّل به جنون می‌شود

روی تو نادیده مه چارده

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۰

 

زلف تو بر ماه نهد پای خویش

پهلوی خورشید کند جای خویش

عاقبتش سر ببرند آن که او

بیش ز اندازه نهد پای خویش

سلسله بر پای صبا می نهد

[...]

جلال عضد
 
 
sunny dark_mode