گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶۶

 

از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی

ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی

عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم

سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی

ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد

[...]

صائب تبریزی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

 

نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی

تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی

نمایانست خال سبز در چین سر زلفش

بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی

من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم

[...]

فیاض لاهیجی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۹

 

به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی

غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی

جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش

ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی

گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۰

 

تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی

نسیم از طره‌ات چون فتنه در محشر کند بازی

فلک بر مهره‌های ثابت و سیار می‌لرزد

مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی

قدح لبریز حیرت‌ گردد و مینا به رقص آید

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۱

 

درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی

که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی

به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد

هوس مستی‌ که جای باده در ساغر کند بازی

نشاط طبع در ترک تکلف بیش می‌باشد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۲

 

گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی

می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی

به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی

غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی

زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۳

 

من و دیوانه‌خو طفلی ‌که هر جا سر کند بازی

دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی

خیال چین ابروی تو هر جا بی‌نقاب افتد

نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی

به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۴

 

نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی

حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی

اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش

ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی

به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره می‌چیند

[...]

بیدل دهلوی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی

خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی

دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی

دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی

بت خود کرده‌ام در کعبه دل کام‌بخشی را

[...]

قصاب کاشانی
 
 
sunny dark_mode