جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۸
مرا دردیست اندر دل، ولی گفتن نمییارم
غم دُردانهای دارم ولی سُفتن نمییارم
بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی
که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمییارم
تو وصف حسن آن روی از من حیران چه میپرسی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۰
از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران
همی بارم همه روزه سرشک از دیده چون باران
تنم جمله جهان گردید و جان در خدمت جانان
قدم ملک زمین پیمود و دل در صحبت یاران
همی خواهم که در کویش وطن سازم همه عمری
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۹
ز سودای گل سوری ز عشق روی گلناری
من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری
ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم
نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟
شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۲
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸۲
نگارا! با هواداران ز بیزاری چه میگویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه میگویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه میگویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
[...]