گنجور

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

سپاس بیقیاس و حمد بیحد

مر آن کنز خفا را باد سرمد

که چون روز ازل زاجبت دم زد

ز خلوتخانه در بیرون قدم زد

پی اظهار حسن آئینه ها ساخت

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

چو آن گنج خفا گر دید پیدا

همه ذرات عالم شد هویدا

یکیرا عشق زد جیب جان چاک

یکی را حسن و دل بستش به فتراک

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت

 

چه شمع است اینکه جان پروانه اوست

چه گنج است اینکه دل ویرانه اوست

چه زخم است اینکه داغش مرهم آمد

چه نورست اینکه نارش همدم آمد

چه عیش است اینکه با ماتم قرینست

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت

 

به پیش ناز تو چون بی نیازی

بجز جان نیستم جانا نیازی

بکن باری قبول این نیازم

بناز خویش فرما سرفرازم

بزیر تیغ نازت جان فشانی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

بآئینی که باشد دلبران را

باندازیکه جانان راست زیبا

خرامان گشت چون سرو خرامان

گل افشان از گریبان تا بدامان

بهر سو گشته سرگرم نظاره

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

نهاده رو بصحرا و در و دشت

تو دیوانه شدی میگفت و میگشت

قدم زن راه پیما هر کناری

قضا آورد او را در دیاری

بعزم صید شاه آن ولایت

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

بسی خورشید رخساران در آن شهر

که بردند از جمالش جملگی بهر

باو چندانکه عرض حسن دادند

برویش باب معشوقی گشادند

ز جام عشق آن مدهوش سرمست

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

بدان گفت آن بمعشوقی موافق

نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق

چو بشنید این سخن زان یار جانی

روان گردید گرم جان فشانی

زپا افتاد همچون سرو آزاد

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت

پر پروانه جانها همه سوخت

چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل

به بزم وصل جانان کرد منزل

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت

 

برآر آئینه دل را ز زنگار

درآن بنگر فروغ عکس دلدار

شود تا سراین معنی عیانت

تجلی راز گردد طور جانت

رسد از حق تو را هر دم ندائی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۵ - حکایت

 

دراین میخانه جامی گر کنی نوش

کنی بود و نبود خود فراموش

شوی آسوده ازهر بود رنگی

نشینی فارغ از هر صلح و جنگی

نماند نیک و بد را خود مجالی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۶ - حکایت

 

ز نومیدی بسی امید خیزد

ز جیب تیره شب خورشید خیزد

شهید عشق جانان زنده باشد

پس از هر گریه ای صد خنده باشد

گرت با آب حیوان هست کامی

[...]

نورعلیشاه
 

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۱ - حکایت در فضیلت قناعت

 

گرت آسودگی باید بگیتی

برو کنجی گزین در انزوا کوش

بکش دست طمع از مال دنیا

که جز نیشش نباشد هیچگه نوش

نورعلیشاه
 
 
sunny dark_mode