افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بیا ساقی کرم کن جام می را
معطر کن مشام جان کی را
به نام ایزد، گلی دارم که هرگز،
نبیند آفت تاراج دی را
ز رمز عاشقی یک حرف گفتند
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
تو را با لعل خندان آفریدند
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را آن زلف و رخ دادند و ما را،
پس آن گه، کفر و ایمان آفریدند
چنان از صنع چشمت مست گشتند،
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
تهی شد کاسه از می، کیسه از زر
نه ساقی مهربان با من، نه دلبر
اگر با ما خوشی این جان و این دل
می و زر گر بخواهی جای دیگر
بنام ایزد، مرا در خانه باشد،
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
خوشا سودای عشق و روزگارش
وز آن خوش تر به جان ما شرارش
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
توانم برد چشم ناتوانش
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
که میگوید که من دلبر ندارم
که از زلف بتان دل برندارم
دل صدپارهام را مرهمی کو
که تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
خلاف تلخکامیهای دیرین
بیا، بوسی بده ای جانِ شیرین
کرم کن، تا بیفزاید به دولت
تو شاه حسن و من درویش مسکین
زنخدانی که دارد، بارک الله
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
مرا امروز کاخ از بوستان به
ز رنگ لاله، روی دوستان به
طبیبا، چاره و درمان نخواهم
که درد او به جانم جاودان به
مرا زخم جگر مرهم نشاید،
[...]

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
چه خوش باشد شبی در سرزمینی،
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
[...]
