گنجور

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱ - سر آغاز

 

ز خاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدندت آتش مباش

چو گردن کشید آتش هولناک

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲ - حکایت در این معنی

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۳ - حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت

 

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا بر آمد به دربند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

نهادند رختش به جایی عزیز

سر صالحان گفت روزی به مرد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۴ - حکایت بایزید بسطامی

 

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون بایزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۵ - حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا

 

شنیدستم از راویان کلام

که در عهد عیسی علیه‌السلام

یکی زندگانی تلف کرده بود

به جهل و ضلالت سر آورده بود

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند

 

فقیهی کهن جامهٔ تنگدست

در ایوان قاضی به صف بر نشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۷ - حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه

 

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود

که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرایان و مست

می اندر سر و ساتکینی به دست

به مقصوره در پارسایی مقیم

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۸ - حکایت

 

شکر خنده‌ای انگبین می‌فروخت

که دلها ز شیرینیش می‌بسوخت

نباتی میان بسته چون نیشکر

بر او مشتری از مگس بیشتر

گر او زهر برداشتی فی‌المثل

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۹ - حکایت در معنی تواضع نیکمردان

 

شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست

گریبان گرفتش یکی رند مست

از آن تیره دل مرد صافی درون

قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۰ - حکایت در معنی عزت نفس مردان

 

سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۱ - حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان

 

بزرگی هنرمند آفاق بود

غلامش نکوهیده اخلاق بود

از این خفرگی موی کالیده‌ای

بدی، سرکه در روی مالیده‌ای

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۲ - حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور

 

کسی راه معروف کرخی بجست

که بنهاد معروفی از سر نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی

ز بیماریش تا به مرگ اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۳ - حکایت در معنی سفاهت نااهلان

 

طمع برد شوخی به صاحبدلی

نبود آن زمان در میان حاصلی

کمربند و دستش تهی بود و پاک

که زر برفشاندی به رویش چو خاک

برون تاخت خواهندهٔ خیره روی

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۴ - حکایت

 

ملک صالح از پادشاهان شام

برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی

به رسم عرب نیمه بر بسته روی

که صاحب نظر بود و درویش دوست

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۵ - حکایت در محرومی خویشتن بینان

 

یکی در نجوم اندکی دست داشت

ولی از تکبر سری مست داشت

بر کوشیار آمد از راه دور

دلی پر ارادت، سری پر غرور

خردمند از او دیده بردوختی

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۶ - حکایت

 

به خشم از ملک بنده‌ای سربتافت

بفرمود جستن کسش در نیافت

چو بازآمد از راه خشم و ستیز

به شمشیر زن گفت خونش بریز

به خون تشنه جلاد نامهربان

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۷ - حکایت در معنی تواضع و نیازمندی

 

ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش

یکی را نباح سگ آمد به گوش

به دل گفت  گویی سگ اینجا چراست؟

درآمد که درویش صالح کجاست؟

نشان سگ از پیش و از پس ندید

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۸ - حکایت حاتم اصم

 

گروهی برآنند از اهل سخن

که حاتم اصم بود، باور مکن

برآمد طنین مگس بامداد

که در چنبر عنکبوتی فتاد

همه ضعف و خاموشیش کید بود

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی

 

عزیزی در اقصای تبریز بود

که همواره بیدار و شب خیز بود

شبی دید جایی که دزدی کمند

بپیچید و بر طرف بامی فکند

کسان را خبر کرد و آشوب خاست

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۰ - حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست

 

یکی را چو سعدی دلی ساده بود

که با ساده رویی در افتاده بود

جفا بردی از دشمن سختگوی

ز چوگان سختی بخستی چو گوی

ز کس چین بر ابرو نینداختی

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode