گنجور

 
سعدی

شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست

گریبان گرفتش یکی رند مست

از آن تیره دل مرد صافی درون

قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟

تحمل دریغ است از این بی تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه خوی

بدو گفت از این نوع با من مگوی

درد مست نادان گریبان مرد،

که با شیر جنگی سگالد نبرد؟

ز هشیار عاقل نزیبد که دست

زند در گریبان نادان مست

هنرور چنین زندگانی کند

جفا بیند و مهربانی کند