گنجور

 
سعدی

بزرگی هنرمند آفاق بود

غلامش نکوهیده اخلاق بود

از این خفرگی موی کالیده‌ای

بدی، سرکه در روی مالیده‌ای

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر

گرو برده از زشت رویان شهر

مدامش به روی آب چشم سبل

دویدی ز بوی پیاز بغل

گره وقت پختن بر ابرو زدی

چو پختند با خواجه زانو زدی

دمادم به نان خوردنش هم نشست

و گر مردی آبش ندادی به دست

نه گفت اندر او کار کردی نه چوب

شب و روز از او خانه در کند و کوب

گهی خار و خس در ره انداختی

گهی ماکیان در چه انداختی

ز سیماش وحشت فراز آمدی

نرفتی به کاری که باز آمدی

کسی گفت از این بندهٔ بد خصال

چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟

نیرزد وجودی بدین ناخوشی

که جورش پسندی و بارش کشی

منت بندهٔ خوب و نیکو سیر

به دست آرم، این را به نخاس بر

و گر یک پشیز آورد سر مپیچ

گران است اگر راست خواهی به هیچ

شنید این سخن مرد نیکو نهاد

بخندید کای یار فرخ نژاد

بد است این پسر طبع و خویش ولیک

مرا زاو طبیعت شود خوی نیک

چو زاو کرده باشم تحمل بسی

توانم جفا بردن از هر کسی

تحمل چو زهرت نماید نخست

ولی شهد گردد چو در طبع رست