حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲
بود آیا که در میکدهها بگشایندگره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستنددل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگانبس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسیدتا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می نابتا حریفان همه خون از مژهها […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴۶
چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند
در فردوس به روی دل ما بگشایند
وسعت دایره کون و مکان چندان نیست
که به یکبار دل و دیده ما بگشایند
دولت باقی و این عالم فانی، هیهات
این نه فالی است که از بال هما بگشایند
ای بسا ناخن تدبیر که از دست رود
تا گره از دل غم دیده ما بگشایند
کیمیاگر […]

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
بود آیا که در وصل شما بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از خوف ستمهای اعادی بستند
دارم امید که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل صاحب قدمان در مذهب
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تسلیت اهل ستم بنویسید
تا در عدل و امان بر رخ ما بگشایند
پر شد از جور و ستم روی زمین ای […]

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
هرکجا زندهدلان شست دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث میتپد آن نیست که چون […]

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷
بود آیا که ره مهر و وفا بگشایند؟
در فیضی به دل، از مصر لقا بگشایند
ای خوش آن وقت که در دامن شب های دراز
شب نشینان گره از زلف دوتا بگشایند
دیدن حسن دل افروز تو را دیده کم است
دل به روی تو جدا، دیده جدا بگشایند
صرف شیرازهٔ اوراق پر و بال شود
گر اسیران تو را بند […]
