سعدی » گلستان » دیباچه
هر دم از عمر می رود نفَسی
چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی
خَجِل آن کس که رفت و کار نساخت
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
هر که گردن به دعوِی افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بینشان چه گوید باز؟
عاشقان، کشتگانِ معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
سعدی » گلستان » دیباچه
ای کریمی که از خزانهٔ غیب
گبر و ترسا وظیفهخور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری؟
سعدی » گلستان » دیباچه
به چه کار آیدت ز گل طَبَقی؟
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شَش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
سعدی » گلستان » دیباچه
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دَوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پر از لالْهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
[...]
سعدی » گلستان » دیباچه
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش بازِ رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصافِ پلنگ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویلهای خر به
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
قرص خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهان ماهی شد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
با بدان یار گشت همسر لوط
خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۹
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۱
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری