شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش سوم
خر کی را به عرسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت: من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
[...]
شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم
مگرم رحمت تو گیرد دست
ور نه اسباب نامرادی هست
شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم
مگرم رحمت تو گیرد دست
ور نه اسباب نامرادی هست
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
خاطر ما به تو صد جا بندست
آن دل تست که بیپیوندست
گره از زلف تو کس نگشاید
گرچه این عقده به مویی بندست
سرگرانیّ سر زلف تو چیست؟
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۱
مست می آمد و آیینه به دست
مژه دارد گل خورشید پرست
شوخی مشرب خود را نازم
هر گه از دام تمنای تو جست؟
مرد در عالم معنی هم مرد
[...]
حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
سینه پر ناله و لب خاموش است
بر زبان قفل و دلم در جوش است
خود گر افلاک و گر عنصر خاک
همه را بار غمش بر دوش است
آن یک از شوق شب و روز برقص
[...]
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۱۲ - هدیۀ عاشق
دید آبی است فراوان و دُرست
به نشاط آمد و دست از جان شست
ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۲۲ - پسرِ بی هنر
هرچه میدادَند می گفت کم است
مادرش مات که این چه شکمست !