گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰

 

برو ای غم خبری از دل آواره بیار

آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار

من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام

ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار

ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

امشبم کشت غمت، عشرت فردای تو خوش

کار خود کرد به من غمِ دل، غم های تو خوش

گر چنین غمزه کند کاوش دل، ممکن نیست

که شود خاطرم از شغل تماشای تو خوش

فرصتم نیست که در پای تو جان افشانم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲

 

چون ز چشمم رود آن خون که زند بر دل خویش

جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش

می کنندش متأثر، مشوید ای احباب

همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش

گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷

 

دوش در صومعه آمد صنم باده فروش

جام می در کف و زنار حمایل بر دوش

همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع

همه نقصان متاع من اسلام فروش

غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸

 

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

 

گر چشانی به ملک چاشنی صحبت خویش

جام ِمی گیرد و بر باد دهد عصمت خویش

چون به خونریز خودم ساخته ای تشنه کنون

تو هم این لطف بکن تا بکشم منت خویش

کشتهٔ ناز کحا، کشتهٔ شمشیر کجا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

گر بگویم ز نظر یار نهان است، غلط

ور بگویم که به هر دیده عیان است، غلط

شش جهت فیض پذیر از نظر رحمت اوست

ور بگویم که به سویی نگران است، غلط

می کُشد زارم و گنهی نیست مرا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵

 

از دل این شعله چو داغ صنم افروخته ایم

آتش بتکده را در حرم افروخته ایم

شب غم تا به عدم راه برد دلبر کام

آتشی راه به راه عدم افروخته ایم

موسی آرید به این دیر که ارباب نظر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

وقت آن است که افیون به شراب اندازیم

دو جهان را به یکی جرعه خراب اندازیم

دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود

گوش بر نالهٔ مرغان کباب اندازیم

ای که بر زشتی من خنده زنی، باش که من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

چند از این ششدر غم فال گشادی بزنیم

به کمان آمده عنقا که مرادی بزنیم

چند از این شیشه بگیریم و بریزیم به کام

یک دو جامی به کف خویش نژادی بزنیم

در نیارد که دمی غاشیهٔ غم نکند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۱

 

عمر در شعر به سر کرده و در باخته ام

عمر در باخته را بار دگر باخته ام

ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام

طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام

العطش می زند از تشنه لبی هر مویم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹

 

چون خیالت گذر آرد به در مسکن چشم

جوشش نور به هم در شکند روزن چشم

مشت سوزن به دلم زان مژه تا ریخته اند

گریه از پارهٔ دل دوخته پیراهن چشم

از دلم تا به در دیده صد آتشکده ساخت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶

 

چند بر بستر از آن چشم فسون ساز افتم

تکیه بر بالش و بستر کنم و باز افتم

پاسم ای شمع چه داری، نیم آن پروانه

که اگر بال بسوزند، ز پرواز افتم

بای شهباز سلامت بگشایید که من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۰

 

زخمی شوق توام، سینهٔ جوشان دارم

خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم

کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم

که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم

آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴

 

تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم

وز دیار طرب آواره تر از دل باشم

گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست

مصلحت نیست که با طالب منزل باشم

گر به قانون معین نزیم عیب مکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

به لب داغ چو با خنده به مرهم زده ایم

طعن شادی به دل سوخته از غم زده ایم

دل به رسوایی ما خوش مکن ای عشق که ما

طبل ناموس تو بر بام دو عالم زده ایم

بزم مقصود بچینید کز آشوب جنون

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶

 

چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم

به کمان آمده عنقای مرادی بزنیم

چند خوش شیشه بگیریم و بریزیم به جام

یک دو جامی ز کف حور نژادی بزنیم

من ازین سوی و تو زان سوی، تو می گویم دل

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱

 

ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای

تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای

سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن

از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای

گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست

[...]

عرفی
 

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۸ - درثنا وستایش

 

آمد آشفته بخوابم شبی آن مایه ناز

بروش مهر فزاو بنگه صبر گداز

وه چه شب، سرمه آهوی غزالان ختن

وه چه شب ، وسمه ابروی عروسان طراز

خواب نی زاویه داد در او والی حسن

[...]

عرفی
 

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۶ - در مدح حکیم ابوالفتح

 

چهره پرداز جهان رخت کشد چون بجمل

شب شود نیمرخ و روز شود مستقبل

چشم شب تنگ شود دایره مردمکش

دیده روز بتدریج برآید احول

مردم دیده آن ژاله و گرما بصفت

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode