گنجور

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی معرفت » حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد

 

گر رسی زینجا بجای خاص باز

پی بری در یک نفس صد گونه راز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی معرفت » حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت

 

رفت معشوقش به بالینش فراز

دید او را خفته وز خود رفته باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » گفتار پیری مستغنی

 

گفت مردی مرد را از اهل راز

پرده شد از عالم اسرار باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

 

گفت ای غافل مکن قصه دراز

زانک اگر پرده کنی زین قصه باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد

 

ور تو مانی در وجود خویش باز

نیک و بد بینی بسی و ره دراز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد

 

تاکی ای عطار ازین حرف مجاز

با سر اسرارتوحید آی باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش

 

یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز

با مریدی گفت دایم در گداز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی فقر » گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست

 

یک زمان زانجا به خود آیند باز

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ

 

دید سی مرغ خرف را مانده باز

بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست

 

بعد از آن مرغان فانی را بناز

بی‌فنای کل به خود دادند باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست

 

نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز

تا شده هم عاقل و هم کار ساز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست

 

پس میان این فنا صد گونه راز

گفته بی او، لیک با او گفته باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » ...

 

زلف او بر پشتی او سرفراز

در سرافرازی به پشت افتاده باز

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » ...

 

تا شبش بنشاندی روز دراز

راز می‌گفتی بدان مه چهره باز

عطار
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۲۱
sunny dark_mode