عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » گفتار پیری مستغنی
گفت مردی مرد را از اهل راز
پرده شد از عالم اسرار باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد
گفت ای غافل مکن قصه دراز
زانک اگر پرده کنی زین قصه باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
وان غلام مست پیش دل نواز
مانده بد با خود نه بیخود چشم باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت نتوانم نمود این قصه باز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایبتر نبیند هیچ راز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار عاشقی که از بیم قیامت میگریست
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
بعد از آن مرغان فانی را بناز
بیفنای کل به خود دادند باز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز