واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲
بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵
در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳
بنده تن تا به کی، ای جان اگر آزادهای؟!
خویش را ای دل، چرا چندی به دنیا دادهای؟!
حسن کرداری، چو یاری نیست در مصر قبول
یوسف است، از چه بر آری هرکجا افتادهای
ناید از کلکم دگر نقش سخن از خال و خط
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵
عشق نبود جز بلا با صبر بیاندازهای
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازهای
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازهای
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانهای
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانهای
رزق را آرام جز در کام روزیخوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانهای
در جهان کجنهاد از راستی نبود نشان
[...]