سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۶ - درزی
شوخ درزی را شبی در بر کشیدم جامه وار
بر دکانش رفتم و او را برآوردم ز کار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که دارد دایما کارش برار
هر که دید از دور او را گفت هست این کهنه کار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۵۹ - کشتی بان
گفتمش با شوخ کشتی بان مراد من برآر
گفت در گرداب افتادی به امید کنار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۴۲ - شمع ریز
شمع ریز امرد که شبها بودم از وی بی قرار
خانه خود برده گشتم گرد او پروانه وار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۸ - مارباز
مارباز امرد مرا گردید بی افسون دچار
همره من خانه آمد گفت داری شاخ مار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴۸ - سه تاری
شوخ سه تاری مرا هر روز می گردد دچار
لیک می آید به سوی خانه ام شبهای تار
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶
روزگاری شد که هستم بر دعایت استوار
نیست چون پروانه شبها مرغ روحم را قرار
آتش افتادست بر رگهای جانم شعله وار
سوخت جان من اگر آهی کشم معذور دار
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۵
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۸
کوهکن از یاد شیرین ماند سر در کوهسار
فکر لیلی در بیابان کرد مجنون را غبار
این مثل بر صفحه دهر است زایشان یادگار
عاشقان راهست قلاب محبت زلف یار
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۵
بس که می ریزد به چشم خون حسرت بر کنار
بر سر مژگان من چون شمع باشد شعله یار
در فراق یوسف گل پیرهن یعقوب وار
خوشدلم گر دیده من شد سفید از انتظار
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۴
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰
نیست جز افغان مرا در بزم آن مکار کار
همچو آن بلبل که نالان است در گلزار زار
آه کامشب مانع نظاره شد در بزم وصل
پردهٔ چشم از غبار خاطرم دیواروار
شور دارد شوخی و بیتابی و ناز و نیاز
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس
ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
[...]
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
[...]
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!