اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲
ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را
به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را
چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم
که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱
نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را
هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی
پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۴
چراغم روشن است از روی آتشپارهای امشب
به رغم دیده از دل میکنم نظارهای امشب
چو چشم خویش مست جام امّیدی نمیدانم
چه ساغرهای حسرت میکشد بیچارهای امشب
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸۰
هوا را سرافرازی می دهد نخل خرامانت
تذروستان شود روی زمین از موج جولانت
ز حیرت سرگرانی کم نگه اما چه می دانی
که نرگسدان کند باغ نگه را چشم خندانت
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹۴
اگر یک دم خیال سرش از دل دور میافتد
چو مرهم زخم ما از دیده ناسور میافتد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹۵
نگاهش از دل ما بر سر نابود میرنجد
چو خوی نازکی دیر آتشی شد زود میرنجد
دماغ آشفتهام پروانه دیوانهای دارم
به یاد شعلهای میسوزد و از دود میرنجد
برای خاطری چون غنچه پژمرده حیرانم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰۰
شهید خوی گرمش مهر را در کینه میپیچد
نگه در دیده میدوزد نفس در سینه میپیچد
عجب گر از خمارم صبح شنبه دیده بگشاید
ز بس در کلبهام دود شب آدینه میپیچد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰۱
گمان دارم که در زیر فلک قحط فضا گردد
در این گلشن اگر یک غنچه امید وا گردد
نظر تنگی است این گردون که با وسعت نمیسازد
به تنگ آید دل گرمی اگر مطلب روا گردد
کمانداری است بیرحمی که زورش کس نمی داند
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱۱
اگر آهی کشم افشاگرِ صد راز میگردد
اگر مژگان زنم بر هم پرِ پرواز میگردد
دلم صیدی است فتراکش نفس در سینه دزدیدن
به جولانگاه آن ترک شکارانداز میگردد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱۲
دلی کز بیخودی گرم سراغ عشق میگردد
به گرد شهر و کو بر کف چراغ عشق میگردد
ز تاب مهربانی میپزد در تابه خامی
کسی کز درد تو قانع به داغ عشق میگردد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱۵
فلک بر کاردانیهای اهل هوش میخندد
قضا چون در نبرد آید به جوشنپوش میخندد
به رنگ موج پرواز کناری در بغل دارم
که بحر از شرطه بادش به صد آغوش میخندد
ببین از جبهه یاقوت و سیمای صدف روشن
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱۹
بر قصد طره سنبل چو زلفش تاب بر دارد
درآید آفتاب از پا چو سر از خواب بر دارد
به سیل گریه دادم در سر کویش دل خود را
مگر غافل خیال گل کند از آب بردارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲۲
اگر امروز دل در سینه پرواز دگر دارد
پری دیده است این دیوانه انداز دگر دارد
همه تحسین بلبل می کنند اما نمی دانند
کسی گر بشنود پروانه آواز دگر دارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲۷
کدامین جلوه یارب اختیار این چمن دارد
که ما را در طلسم سایه سرو و سمن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران با هر که می گردد به من دارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳۲
ز مژگان میکند رم چشم آهویی که او دارد
ز وحشت میگریزد وحشتخویی که او دارد
شود آیینه تا در برکشد عکس خرامش را
ز رشکم میکشد آه از سر کویی که او دارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳۳
ز بیداد تو عاشق خاطر بیکینهای دارد
جدا هر ذره خاکسترش آیینهای دارد
خمار دوستی درد سرش جاوید میماند
صداع می همین دود شب آدینهای دارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳۶
چو گل از اختلاطم سنگ طفلان تازگی دارد
در این حالم نصیحتهای یاران تازگی دارد
به خاک کشتهای کز ابر رحمت باج میگیرد
تغافلهای ابر نوبهاران تازگی دارد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳۸
نیاز عشق پیش از آشتی رنجیدنی دارد
دلی دارم که در هر دیدنی وادیدنی دارد
عجب گل چیدنی دارد بهار سینه صافیها
بهار سینه صافیها عجب گل چیدنی دارد
زخاکم لاله می روید ز اشکم غنچه می خندد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۰
ز چشم فتنهات محشر غم پنهانییی دارد
به ذوق جلوهات افلاک پر افشانییی دارد
چه سازم شیوه خونریزی از یاد نگاهش رفت
مگر از چشم مستی سرمه حیرانییی دارد
دل ما دست از دامان مژگان نخواهد داشت
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۱
گرفتم او گذاری بر سر بیمار میآرد
کجا دل طاقت حیرانی دیدار میآرد
ز راز دل حجاب عشق میبندد زبانم را
ترحم با منش هرگاه در گفتار میآرد