گنجور

 
اسیر شهرستانی

نگاهش از دل ما بر سر نابود می‌رنجد

چو خوی نازکی دیر آتشی شد زود می‌رنجد

دماغ آشفته‌ام پروانه دیوانه‌ای دارم

به یاد شعله‌ای می‌سوزد و از دود می‌رنجد

برای خاطری چون غنچه پژمرده حیرانم

که چون بیند دل ما را غبار‌آلود می‌رنجد