گنجور

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶

 

اگر کشور خدای کامران است

وگر درویش حاجتمند نان است

در آن ساعت که خواهند این و آن مرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

چو رخت از مملکت بربست خواهی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲

 

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۶

 

چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را

چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

وگر تن‌‎پرور است اندر فراخی

چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۹

 

اگر حنظل خوری از دست خوشخوی

به از شیرینی از دست ترش‌روی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

مبر حاجت به نزدیک ترش روی

که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی

که از رویش به نقد آسوده گردی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

گر آب چاه نصرانی نه پاک است

جهود مرده می شویی چه باک است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور

جوی زر بهتر از پنجاه من زور

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵

 

دو عاقل را نباشد کین و پیکار

نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگه دارند مویی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

اگر خود هفت سبع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

نه ما را در میان عهد و وفا بود

جفا کردی و بد عهدی نمودی

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که برگردی به زودی

هنوزت گر سر صلح است باز آی

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

بزرگی دیدم اندر کوهساری

قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی

که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

نباید بستن اندر چیز و کس دل

که دل برداشتن کاریست مشکل

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

ملامت کن مرا چندان که خواهی

که نتوان شستن از زنگی سیاهی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

وفاداری مدار از بلبلان چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۷

 

دریغا گردن طاعت نهادن

گرش همراه بودی دست دادن

به دیناری چو خر در گل بمانند

ور الحمدی بخواهی صد بخوانند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۳

 

اگر صد ناپسند آید ز درویش

رفیقانش یکی از صد ندانند

وگر یک بذله گوید پادشاهی

از اقلیمی به اقلیمی رسانند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵

 

خداوندان کام و نیکبختی

چرا سختی خورند از بیم سختی

برو شادی کن ای یار دل افروز

غم فردا نشاید خورد امروز

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵

 

حریف سفله در پایان مستی

نیندیشد ز روز تنگدستی

درخت اندر بهاران بر فشاند

زمستان لاجرم بی برگ ماند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵

 

چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن

که می‌گویند ملاحان سرودی

اگر باران به کوهستان نبارد

به سالی دجله گردد خشک رودی

سعدی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode