گنجور

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

چون شاه سرای پرده بر هامون زد

از دجله و نیل خیمه تا جیحون زد

چون بارهٔ تازی از میان بیرون زد

کیمخت زمین ز گَرد بر گردون زد

امیر معزی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

[...]

سعدی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

[...]

سیف فرغانی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

لبم از شعله شوق آبله پر خون زد

بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد

هر حبابی که ز خونابه چشمم برخاست

دل به بزم غم ازان جام می گلگون زد

چون رود نقش خط سبز تو از خاطر ما

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۴۳ - مناجات

 

حسن لیلی که راه مجنون زد

کامش از کوی عقل بیرون زد

جامی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۵

 

سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد

که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد

کنار خویش ز خون شفق لبالب دید

چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد

صائب تبریزی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد

چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد

عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان

عشق آتشی فروزان در پرده درون زد

شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » شکوه

 

قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندار مذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

ملک‌الشعرا بهار