امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴۶
مه شبگرد من امشب چو مه می گشت و من با او
لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان
چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او
ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰
خوش باشد اگر باشم در طرف چمن با او
من باشم و او باشد، او باشد و من با او
بر هم زدن چشمش جان می برد از مردم
کی زنده توان بودن یک چشم زدن با او؟
با او چو پس از عمری خواهم سخنی گویم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او
مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من
وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!