گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

[...]

جامی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را

ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را

خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ

کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را

وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا

[...]

بابافغانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را

کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را

در محبت داده ام آیینه دل را جلا

پخته ام در آتشی سودای خام خویش را

عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را

بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را

پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم

هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را

شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او

[...]

اسیر شهرستانی
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱ - بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

 

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را

زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن

باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را

دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری

[...]

اقبال لاهوری