گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۲

 

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را

چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۴

 

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲

 

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

[...]

سعدی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۰

 

باز به ناز کش مرا چیست که ناز می‌کنی

ناز نمی‌کنم دگر گونی و باز می‌کنی

من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم

بر رخ من در بهشت از چه فراز می‌کنی

از دهنت چو می‌رود پیش دو لب حکایتی

[...]

کمال خجندی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۸

 

چند مسافرت دلا سوی حجاز می‌کنی

کعبه دل طواف کن گر تو نماز می‌کنی

طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن

چون به حقیقی رسی ترک مجاز می‌کنی

گفتمش این نیاز من گفت نه یک‌هزار نه

[...]

آشفتهٔ شیرازی