نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۵
هان ای معلم تا کی باکراه
محبوس تا شام در مکتب آن ماه
خور گشته یا رب طالع بمکتب
یا ماه نخشب میتابد از چاه
بوکاید آزاد آنسرو نوشاد
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۶
شمیم نافه میدهد نسیم جویبارها
گذشته آهوی ختن مگر ز کوهسارها
شنیده بوی فرودین مگر ز باد عنبرین
بلب گرفته ساتکین ز لاله جو کنارها
اگر نه نرگس چمن کشیده بادۀ کهن
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۸
چشمت چو تیر غمزه گشاد از کمان دهد
از زنده جان ستاند و بر مرده جان دهد
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۹
ندیدم در وطن روی نشاط آخر سفر کردم
بحمدالله دری جُستم چو خود را دربهدر کردم
غبار کعبهٔ مقصود تا کحلالبصر کردم
سراسر روی جانان بود بر هرسو نظر کردم
ز اکسیر غمی شد زرد رخسارم بحمدالله
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۰
هر شب از یاد خطت از جگر سوختگان
دود آه است که بر دور قمر میگذرد
چشم خونبارهٔ ما آینهٔ طلعت تست
تا بدانی که چه بر اهل نظر میگذرد
من همان روز که رفتار تو دیدم گفتم
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۱
زیبانگار من دل ما را که بردهای
دست کدام ترک ستمگر سپردهای
گفتم که سخت سنگدلی تو به خنده گفت
تو سنگدلتری که به سختی نمردهای
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۲
بیدلان جمله پشیمان که چرا داد دل از کف
من دلداده پشیمان که چرا دیر ببردی
عادت این است که شیران دل آهو بربایند
بتو آهو بچه نازم که دل از شیر ببردی
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۵
حالی نداد روی ز درس ادب مرا
بر جرعه ریز ساقی آب طرب مرا
از بام اوفتاده مرا طاس می بیار
هل تا برند مست بر میر شب مرا
جان بر سر لبست و دل از خون لبالبست
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۶
در خواب به کف داشتم این طرهٔ پرتاب
ای کاش که بیدار نمیگشتم از این خواب
آن طرّهٔ مشکین تو با سنبل عطشان
وان لعل میْآگین تو با غنچهٔ سیراب
از سنبل عطشان تو سیراب دل از خون
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۷
تا سر زلف تو در دست نسیم سحر است
راز سربستۀ ما در همه عالم سمر است
زاهد ار طعنه بعشاق زند معذور است
کار عاقل دگر و شیوۀ مجنون دگر است
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۴۸
دل که آزاد ز زنجیر بلا و محن است
تار زلف تو و را رشتۀ جانست و تن است
به سر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمانشکن است
دل خریدار دو ابروی کجت شد آری
[...]
نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۵۰
همقطاران رفت ما ماندیم خاک کوی دوست
دیگران را کعبه مقصد بود ما را روی دوست
گفتم که جان به وصل دهم پیش روی دوست
تاری اگر به دست من افتد ز موی دوست