اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روحالله روحه
بر آستان در او کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
به راستی سر ازین دامگاه دامنگیر
کسی برد که ز توفیق او پناهش هست
گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فیطلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا نورالله قبره
مستان خواب را خبری از وصال نیست
دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و میگفتم:
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فیتقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله غفراللهله
چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند
درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند
درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ
که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند
نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله فیبیان الحقایق
قومی که ره به عالم تحقیق میبرند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - وله روحهاللهروحه
لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود
نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست
دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - وله فی النصیحه
روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - فیالموعظة و تخلصه فیالنعت و المناقب
دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید
وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید
دل چون ز سر محرم اسرار انس شد
آن سر سر بمهر مستر به من رسید
وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - وله نورالله قبره
در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا به شام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - وله بردالله مضجعه
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - وله رحمةالله علیه
میان کار فروبند و کار راه بساز
که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز
ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک
بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز
چو حلقه بر در این آستانه سر میزن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فیالمناجات
گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش
چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش
پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو
دست حاجت پیش میدارم، خداوندا، ببخش
گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله بردالله مضجعه
چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل
ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد
نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل
گر از دو دیده همین دیدهام که: دل خون شد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طابالله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله نورالله قبره
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم
درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - وله فی فضیلة الصبح
چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم
عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم
آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود
کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم
صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم
ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
[...]