گنجور

 
اوحدی

میان کار فروبند و کار راه بساز

که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز

ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک

بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن

مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز

به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید

قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ

ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز

چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی

که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز

ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو

که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز

چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید

چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟

مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر

وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!

چو حق جمال نماید معینت گردد

که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز

ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید

که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز

نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند

قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز

چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟

بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز

هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم

و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز

برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس

ز سهم آتش این سینهای تیرانداز

تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان

که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز

زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد

دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز

نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟

که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن

میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟

سر تو کبر نکردی به جاه محمودی

ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز

تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل

که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز

چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ

که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز