گنجور

 
اوحدی

چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند

درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند

درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ

که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند

نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد

نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند

ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز

نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند

ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق

مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند

پسر به درد پدر دردمند خواهد شد

پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند

بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟

تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند

بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر

که کردهای خودت در کنار خواهد ماند

مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست

که در فضیحت روز شمار خواهد ماند

اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام

چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند

چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک

نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند

تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن

به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند

به رونق گل این باع دل منه، زنهار!

که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

به بارنامهٔ دنیا مشو فریفته، کان

نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند

چو زور داری، افتادگان مسکین را

بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند

چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی

که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند