مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۰
آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعیت یاران باشد
زانروی که روی یار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۱
آن روز که عشق با دلم بستیزد
جان پای برهنه از میان بگریزد
دیوانه کسی که عاقلم پندارد
عاقل مردی که او ز من پرهیزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۲
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی باز شنود
پروازکنان به دست شه بازآید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۳
آن روز که مهرگان گردون زدهاند
مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۴
آن سر که بود بیخبر از می خسبد
آنکس که خبر یافت از او کی خسبد
میگوید عشق در دو گوشم همه شب
ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۵
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
وین نادره آب حیوانشان بکشد
گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۶
آن عشق که برق و بوش تا خلق رسید
مالم همه خورد و کار با دلق رسید
آبی که از آن دامن خود میچیدم
اکنون بجوشیده و تا حلق رسید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۷
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۸
آن کز تو خدای این گدا میخواهد
در دهر کدام پادشا میخواهد
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جملهٔ خورشید ترا میخواهد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸۹
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
چون شش جهتم شعلهٔ آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۰
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
وز حیرت تو گشاده دندان نشود
چندانکه بود هزار چندان نشود
جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۱
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بدهی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۲
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
روزی به وصال او قراری دارد
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد
کو چون تو غریب شهریاری دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۳
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد
وز بهر مقام آشیانی دارد
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۴
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد
امروز بر این رسن معلق میزد
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۵
آن کس که مرا به صدق اقرار کند
چون لعبتگان مرا به بازار کند
بیزارم از آن کار و نیم بازاری
من بندهٔ آن کسم که انکار کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۶
آن کیست که بیرون درون مینگرد
در اهل جنون به صد فسون مینگرد
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد
و آن کیست که از دیده برون مینگرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۷
آن لحظه که آن سرو روانم برسید
تن زد تنم از شرم چو جانم برسید
او چونکه چنان بود چنانم برسید
من چونکه چنین نیم بدانم برسید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۸
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست
کامروز ز پیراهن تو بوی برد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۹
آن نزدیکی که دلستان را باشد
من ظن نبرم که نیز جان را باشد
والله نکنم یاد مر او را هرگز
زانروی که یاد غایبان را باشد