گنجور

عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۴

 

آواز آمد مرا که در جستن دوست

شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست

هر عضو ترا جدا جدا میبُرّیم

این سهل بود بلا ز وارستن اوست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار » شمارهٔ ۹

 

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست

هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست

چیزی که خدای دشمنش میدارد

گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۵

 

عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست

هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست

چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست

از شادی این مغز نگنجم در پوست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۱۵

 

جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست

سر تا قدم جهان ترا دارم دوست

من بی تو همه مهر تو دارم در مغز

تو با من مهربان چه داری در پوست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۱۳

 

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست

وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست

تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند

مینازد از آن باد که اندر سرِ اوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

 

گر تو می‌داری جمال یار دوست

دل بدان کایینهٔ دیدار اوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاک‌دین

 

تو به پشتی زری با خلق دوست

داغ پهلوی تو بر پشتی اوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد

 

از قدم تا فرق نعمتهای اوست

عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد

 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت درویش حق‌جو و راز و نیاز او

 

چون منی را کی بود آن مغز و پوست

تا چو اویی را تواند داشت دوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند

 

نفس چون بت را بسوز از شوق دوست

تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود

 

سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست

آن نظرکن تو که این از دست اوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

همه جانها زتو پیداست ای دوست

توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

تو درجانی همیشه حاضر ای دوست

توئی مغز و منم اینجایگه پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار

 

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

دلم را آرزوی دیدن اوست

بود کانجا به بینم چهرهٔ دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود

 

که زر در صره کن کین صرهٔ اوست

بسوی شهر بر کآنجا ترازوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت

 

بینداز این همه بت با تو در پوست

که با بتخانه نتوان شد بر دوست

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد

 

فرو رفتم بدریائی من ای دوست

که جان صد هزاران غرقهٔ اوست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۲۰
sunny dark_mode