گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲

 

درکش سر زلف دلستانش

بشکن در درج درفشانش

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه

تا جانت فرو شود به جانش

جانت چو به جان او فروشد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

هر مرد که نیست امتحانش

خوابی و خوری است در جهانش

می‌خفتد و می‌خورد شب و روز

تا مغز بود در استخوانش

فربه کند از غرور پهلو

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۲

 

غنچه که چو پسته لب شود خندانش

از کم عمری بر لبش آمد جانش

چون نیست به جز نیست شدن درمانش

خون میبچکد به درد از پیکانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی‌فضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه

 

سنگ زان بودی به حکمت در دهانش

نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه

 

چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش

از رای قلبی خدا گشتی عیانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت صعوه » حکایت یعقوب و فراق یوسف

 

موج می‌زد بحر خون از دیدگانش

نام یوسف مانده دایم در زفانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

همچو چشم سوزنی شکل دهانش

بسته زناری چو زلفش بر میانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت جنید که سر پسرش را بریدند

 

حرفهایی کز بلندی آسمانش

سرنهادی تشنه دل در آستانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند

 

بیست من جوهر بیامد از میانش

خواست شد از دست حالی رایگانش

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ » ...

 

در میان آفتاب دلستانش

بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در فضیلت صدیق رضی الله عنه

 

چنان مستغرق حق بود جانش

که کم رفتی حدیثی بر زبانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در فضیلت صدیق رضی الله عنه

 

همیشه بود سنگی در دهانش

که تاگوهر نیفشاند زبانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

 

برای عبرت خلق جهانش

رها کردند آنجا هم چنانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

 

چو روی زن بدید از دور، جانش

بلب آمد بگردون شد فغانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

چو بیرون آمدی بانگ از دهانش

نشان دادی ز گنگی زبانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

کشید آخر خطی و در میانش

نشست و شد ز هر سو خط روانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی

 

بدانست او که هست آن امتحانش

که مست خواب خواهد کرد جانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد

 

سلیمان گفت تا میغ آن زمانش

ببرد از پارس تا هندوستانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش ششم » (۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد

 

چو میغ آورد تا هندوستانش

شدم آنجا و کردم قبض جانش

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست

 

بخورد آنگه بزاری در زمانش

میان ره رها کرد استخوانش

عطار
 
 
۱
۲
۳
۶