گنجور

 
عطار

هر مرد که نیست امتحانش

خوابی و خوری است در جهانش

می‌خفتد و می‌خورد شب و روز

تا مغز بود در استخوانش

فربه کند از غرور پهلو

تا نام نهند پهلوانش

مرد آن باشد که همچو شمعی

آتش بارد ز ریسمانش

از بسکه در امتحان کشندش

پیدا گردد همه نهانش

چون پاک شود ز هرچه دارد

آنگاه نهند در میانش

صد مغز یقین دهندش آنگاه

در پوست کشند از گمانش

تا هیچ فریفته نگردد

ایمن نبود ز مکر جانش

چون پاک شد از دو کون کلی

آیند دو کون میهمانش

نقدیش بود که مثل نبود

در هفت زمین و آسمانش

دانی تو که آن چه نقش یابد

تا خرج کنند جاودانش

تو جوهر مرد کی شناسی

نا کرده هزار امتحانش

در هر صفتش بجوی صد بار

در علم مبین و در عیانش

گر قلب بود بدر برون کن

ور نی بنشین بر آستانش

مردی که تو را به خویش خواند

در حال ز پیش خود برانش

وان مرد که از تو می‌گریزد

گنجی است درون خاکدانش

وان کو نگریزد از تو با تو

چون باد ز پس شوی دوانش

این هم رنگ است و می‌توان کرد

رسوای زمانه هر زمانش

شرحت دادم که بی نشان کیست

بپذیر چو جان بدین نشانش

خاک ره او به چشم درکش

کز سود تو بِه بود زیانش

زیبا محکی نهاد عطار

زین شرح که رفت بر زبانش