عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » بیان وادی فقر
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایهٔ جاوید تو
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار عاشقی که از بیم قیامت میگریست
عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر میخواستند
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله میگفتند میباید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی میرفت چون بیحاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
پادشاهی ماه وش، خورشید فر
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان همه
[...]
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » سؤال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
میبباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
[...]