گنجور

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

ای گرفتار تعصب مانده

دایما در بغض و در حب مانده

گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی

پس چرا دم در تعصب می‌زنی

در خلافت میل نیست ای بی‌خبر

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد

 

چون عمر پیش اویس آمد به جوش

گفت افکندم خلافت در فروش

این خلافت گر خریداری بود

می‌فروشم گر به دیناری بود

چون اویس این حرف بشنید از عمر

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن

 

چونک آن بدبخت آخر از قضا

ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست

مرتضا گفتا که خونریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه

 

مصطفا جایی فرود آمد به راه

گفت آب آرند لشگر را ز چاه

رفت مردی بازآمد پر شتاب

گفت پر خونست چاه و نیست آب

گفت پنداری ز درد کار خویش

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت چوب خوردن بلال

 

خورد بر یک جایگه روزی بلال

بر تن باریک صد چوب و دوال

خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد

هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد

گر شود در پای خاری ناگهت

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش

 

گر علی بود و اگر صدیق بود

جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود

چون بسوی غار می‌شد مصطفا

خفت آن شب بر فراشش مرتضا

کرد جان خویشتن حیدر نثار

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » سخنی از رابعه

 

زو یکی پرسید کای صاحب قبول

تو چه می‌گویی ز یاران رسول

گفت من از حق نمی‌آیم به سر

کی توانم داد از یاران خبر

گرنه در حق جان و دل گم دارمی

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد

 

سید عالم بخواست از کردگار

گفت کار امتم با من گذار

تا نیابد اطلاعی هیچ‌کس

بر گناه امت من یک نفس

حق تعالی گفتش ای صدر کبار

[...]

عطار