گنجور

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۱

 

دمی چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۱

 

ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی

که از دهانش به در می کنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش به در رود جانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

تا توانم دلت به دست آرم

ور بیازاری ام نیازارم

ور چو طوطی شکر بود خورشت

جان شیرین فدای پرورشت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

وفاداری مدار از بلبلان چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

با این همه جور و تندخویی

بارت بکشم که خوبرویی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به که شدن با دگری در بهشت

بوی پیاز از دهن خوبروی

نغزتر آید که گل از دست زشت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۳

 

سالها بر تو بگذرد که گذار

نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟

تا همان چشم داری از پسرت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۴

 

ای که مشتاق منزلی مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تگ رود به شتاب

و اشتر آهسته می‌رود شب و روز

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵

 

دور جوانی بشد از دست من

آه و دریغ آن زمن دل فروز

قوت سرپنجه شیری گذشت

راضی ام اکنون به پنیری چو یوز

پیرزنی موی سیه کرده بود

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵

 

طرب نوجوان ز پیر مجوی

که دگر ناید آب رفته به جوی

زرع را چون رسید وقت درو

نخرامد چنان که سبزه نو

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵

 

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار

بازی و ظرافت به جوانان بگذار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۶

 

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۸

 

پِرِ هَفتا ثَله جُونی می‌کُند

عَشغِ مقری وَ خُیْ بِنی چِشِ رُوشْت

زور باید نه زر که بانو را

گزر‌ی دوست‌تر که ده من گوشت

سعدی