گنجور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱

 

هر که سلطان مریدِ او باشد

گر همه بد کند، نکو باشد

و آن که را پادشه بیندازد

کسش از خیل خانه ننوازد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱

 

کسی به دیدهٔ انکار اگر نگاه کند

نشانِ صورتِ یوسف دهد به ناخوبی

و گر به چشمِ ارادت نگه کنی در دیو

فرشته‌ایت نماید به چشم کَرّوبی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲

 

خواجه با بندهٔ پری‌رخسار

چون در آمد به بازی و خنده

نه عجب، کاو چو خواجه حکم کند

واین کشد بارِ ناز چون بنده

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳

 

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنی به تیغِ تیزم

بعد از تو مَلاذ و مَلْجَائی نیست

هم در تو گریزم، ار گریزم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳

 

هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند

قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل

پاک‌دامن چون زِیَد بیچاره‌ای

اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

چو در چشمِ شاهد نیاید زرت

زر و خاکْ یکسان نماید برت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دوستان گو، نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادتِ اوست

جنگ‌جویان به زورِ پنجه و کتف

دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

تو که در بندِ خویشتن باشی

عشق‌بازِ دروغ‌زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرطِ یاری است در طلب مردن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دردا که طبیبْ صبر می‌فرماید

وین نفسِ حریص را شکَر می‌باید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشتهٔ خویش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

اگر خود هفت سُبْع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

عجب است با وجودت که وجودِ من بمانَد

تو به گفتن اندر آییّ و مرا سخن بماند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

عجب از کشته نباشد به درِ خیمهٔ دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سَلیم؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه، بروم بر آستانش میرم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت:

تا تو را قدرِ خویشتن باشد

پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵

 

نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌روی

که یادِ خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵

 

چشمِ بداندیش که برکنده باد

عیب نماید، هنرش در نظر

ور هنری داری و هفتاد عیب

دوست نبیند به جز آن یک هنر

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

 

سَرَیٰ طَیْفُ مَنْ یَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجیٰ

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

 

چون گرانی به پیشِ شمع آید

خیزش اندر میان جمع بِکُش

ور شکرخنده‌ایست شیرین‌لب

آستینش بگیر و شمع بکش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۷

 

دیر آمدى، اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه که دیر دیر بینند

آخر، کم از آنکه سیر بینند؟

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴