امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰
چه گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹
گفتم به عقل دوش که یا اَحسَنالصُّور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی بهسوی توست
گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظامالدین سزد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۶
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین
همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین
شنیدهای تو ز فردوس نغمهٔ داود
[...]
امیر معزی » مسمط
قافلهٔ شب گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام جام بدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
[...]