گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب

شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»

ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک

مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب

آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

اگر سرای لباساتیان خرابات است

مرا میان خراباتیان لباسات است

میان شهر همه عاشقان خراب شدند

مگر نگار من امروز در خرابات است

مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳

 

مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن‌ بر

گر سوسن آزاد بود بار صنوبر

آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر

و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر

گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۵

 

بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر

هرگه ‌که ‌کشد چنبر بر طرف مه از عنبر

دارد سمن و نسرین در سنبل مشک‌آگین

دارد گهر و پروین دربُسّد جان‌پرور

چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۳

 

خدایگان وزیران تویی به استحقاق

غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق

نظام نیست مبارک‌تر از تو در اسلام

هُمام نیست همایون‌تر از تو در آفاق

شرف‌گرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۸

 

ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی

به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی

چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی

اگر توراست جهودانه طیلسان وردی

کجا گداخته کردی زناب آتش ناب

[...]

۵۱ بیت
امیر معزی