گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست

لِعب‌ زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست

ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است

صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست

چشم او بی‌خواب خواب‌آلوده باشد روز و شب

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵

 

ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود

چرا شراب نپیمایی و نسازی عود

بساز عود و بده یک شراب وصل مرا

که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود

چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۰

 

کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر

بیعت و پیمان‌کند با شهریار دادگر

تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن

پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر

تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۴

 

سوگند خورده‌ام به سر زلف آن پسر

کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر

سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار

برهم شکست خرد سر زلف آن پسر

هرگز ندیده‌اند و نبینند در جهان

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۵

 

از بهر وفاداری آمد بر من یار

شد ساخته از آمدن یار مرا کار

بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی

خوشتر چه بود ز این ‌که بود یار وفادار

با دیدن او نیک‌تر امروز من از دی

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۲

 

از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم

وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار

بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۳

 

ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان

پروینت‌ بلای دل مرجانت‌ بلای جان

پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین

چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان

دودی است مگر خطت‌گلبرگ در آن پیدا

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۶

 

نگار من خط مشکین کشید بر نسرین

خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین

زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید

اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین

رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۵

 

همی فرازد دولت همی فزاید دین

قوام دین هدی و نظام ملک زمین

سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک

سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین

خدایگان صفتی کش خدای داد به هم

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۷

 

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

۴۸ بیت
امیر معزی