مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۴
چاه ز نخ تو ای دلارام پسر
بر آب ملاحتست و جویی تا سر
سیبت ز نخ و چهی بدان سیب اندر
در سیب شگفت نیست چاه ای دلبر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۵
یک چشم تو گر تباه گشت ای دلبر
دلتنگ مشو انده بیهوده مخور
بسیار دو نرگس است ای جان پدر
بشکفته یکی از دو و نشکفته دگر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۶
ای روی تو آفتاب و من نیلوفر
چون نیلوفر در آبم از دیده تر
تا تو نتابی چو آفتاب ای دلبر
نگشایم دیدگان و برنارم سر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷
آمد به وداعم آن نگار دلبر
گریان و زنان دو دست بر یکدیگر
پر خون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر
بر لاله کامگار و بر لؤلؤی تر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۲
این ابر چراست روز وشب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵
نا رفته هنوز بوی شیرت ز شکر
خط را که به سوی عارضت داد گذر
همچون روش مورچه بر طرف قمر
بر روی نگار من خط آورد اثر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۶
تا دیده ام آن روی چو خورشید انور
در آبم از این دو دیده چون نیلوفر
برداشته از آب چو نیلوفر سر
بر دیدن تو گشاده این دیده تر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۲
چون پیرهنت گرفته ام تنگ به بر
بر نارم همچو دامن از پای تو سر
در گردن تو خورده دو دستم چنبر
انگشت چو خط روی در یکدیگر
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۵
می گویمت ای سعادت ای نیک پسر
در باب هنر کوش تو ای جان پدر
وین مایه بیندیش که از بهر هنر
بر تیغ گهی بینی و بر نیزه کمر
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۴ - در حق دلبر نوخط گفته
نیکوتری به چشم من از دولت
وز نعمت جوانی شیرین تر
ماهی و نور داده تو را ایزد
سروی و آب داده تو را کوثر
پرگار حسن بر رخ تو گشته
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۷ - صفت دلبر زرگر باشد
مه سنگین دلی ای مهر دلجوی
بت شیرین لبی ای یار زرگر
بدیدم زرگری شیرین نهادی
از آن کردم رخان خویش چون زر
مگر روزی دخان چون زر من
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۸ - صفت یار نیلگر گوید
نیلگر یاری و ز غم بر من
نیلگون کرده جهان یکسر
عارضین و رخان و انگشتانت
سمن است و گل است و نیلوفر
مزن آسیب دست بر عارض
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۹ - صفت دلبر فقیه بود
ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من
ز شادمانی درویشم ای بت دلبر
مرا نصیب زکوة لبان یاقوتین
بده که نیست ز من هیچ کس بدان حق تر
جواب داد که من فقه خوانده ام دانم
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۱ - در حق دلبر مؤذن گوید
ای بت کشمیر و سرو کشمر
ای حور دلارام و ماه دلبر
چون بتکده آزرست مسجد
از روی تو ای نگار آزر
ای دوست مؤذن تو را ز ایزد
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۳ - وصف دلدار و درد دیده او
خواهی که درد ناید بر چشمت
آنجا که ناصواب بود منگر
اکنون گمان برم که ز چشم بد
آسیب یافت چشم تو ای دلبر
یا نیست سرخ چشم تو از علت
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۴ - عشق هم کیمیاگری داند
آن دلفریب دلکش و آن دلربای دلبر
با صد هزار کشی خندان درآمد از در
تنبول کرده آن بت تنبول کرده پیدا
سی و دو نار دانه در نار دانش اندر
تا کیمیای حسنش کرده ست لعل درش
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۶ - صفات دلبر زرین کمرست
ای ماهروی لعبت جوزا کمر
سیم است و زر به ماه و به جوزابر
امروز روز لهو و نشاط است خیز
پیش من آر باده و اندوه بر
زیرا چو مه به جوزا باشد بتا
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۷ - صفت دلبر دبستانی
ای یار دبستانی و دبستان
نادیده چو تو دلربا و دلبر
حوری و دبستان به تو مزین
ماهی و محلت به تو منور
از نور تو این گشته چرخ اعلا
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۸ - صفت دلبر صیاد بود
تو را ای چو آهو به چشم و به تگ
سگانند در تگ چو مرغی به پر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدیگر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
[...]
مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۰ - در حق حاکم شهری باشد
حکم تو بر هر دلی روان شده در شهر
نام تو زین روی شد به حاکم سایر
جور کنی بر من و ز حاکم شهری
جز تو که دید ای نگار حاکم جابر