ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشتهاند همه
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخِ کبود از برِ ما
بسی از مرغ، سبکپَرتر و پرّندهتر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگسارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بیگناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲
دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خارخاری
همان شخ کهش حریرین بود قرطه
همی از خزّ بربندد اِزاری
به ابر اندر حصاری گشت کهسار
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰
شبی تاری چو بیساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی
نشیب و توده و بالا همه خاموش و بیجنبش
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده
[...]
ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم
[...]