گنجور

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱ - قصیده

 

ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را

امتحان واجب نیامد سفتن الماس را

تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه

تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را

موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲

 

خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را

وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را

پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را

محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را

اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳

 

نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را

نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را

رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش

همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را

گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴

 

ای که اطفال به گهواره درون از ستمت

سور نادیده بجویند همی ماتم را

قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان

اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را

وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵

 

روزگار ای بزرگ چاکر تست

هست از آن سوی تو قرار مرا

دامن من ز دست او بستان

به دگر چاکری سپار مرا

شاعران را مدار مجلس تست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶

 

تلخ کرد از حدیث خویش طبیب

دوش لفظ شکرفروش مرا

از دو لب داد جهل خویش به من

وز دوزخ برد باز هوش مرا

زین پس از طلعت و مقالت او

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷

 

چند گویی که بیا تا بر وزانت برم

تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را

تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو

من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۸

 

ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش

همچو گوهر که بیاراید مر معدن را

دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا

هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰

 

تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک

شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک

روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱

 

مال هست از درون دل چون مار

وز برون یار همچو روز و چو شب

او چنانست کاب کشتی را

از درون مرگ و از برون مرکب

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲ - در مدح نظامی

 

ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم

صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب

کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع

وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب

در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳

 

ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم

همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات

هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت

کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات

بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۴ - در رثای امیر معزی

 

گر تیر فلک داد کلاهی به معزی

تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت

او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش

پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۵ - در مذمت دنیا

 

گنده پیریست تیره روی جهان

خرد ما بدو نظر کردست

به سپیدی رخانش غره مشو

کان سیاهی سپید برکردست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۶

 

قدر مردم سفر پدید آرد

خانهٔ خویش مرد را بندست

چون به سنگ اندرون بود گوهر

کس نداند که قیمتش چندست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۷

 

عرش مقاما زر کن کعبهٔ جاهت

دست وزارت در آن بلند مقامست

کز شرف او به روز بار نداند

شاه فلک اوج خویش را که کدامست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۸

 

آن تو کوری نه جهان تاریکست

آن تو کری نه سخن باریکست

گر سر این سخنت نیست برو

روی دیوار و سرت نزدیک‌ست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹ - در هجای علی سه بوسش

 

پیش ازین گفتم سه بوسش را همی

مردمست آن روسبی زن مردمست

باز از آن فعل بدش گفتم که نه

سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست

گوید از سختی ور امیر سرخس

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰ - در مذمت بخیلی گوید

 

دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست

مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست

خواجه چون نان خورد در آن موضع

مور در آرزوی نان ریزه‌ست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۱ - در رثای منصور سعید

 

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ

تازگی جهل ز پژمردن اوست

عالمی بستهٔ جهلند و کنون

زندگی همه در مردن اوست

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۱۰