گنجور

 
وفایی شوشتری

ای کرببلا مشرق انوار خدایی

زین بارگهت هم صفت عرش علایی

از شش جهت و چارطرف روح فزایی

تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی

سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی

یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام

شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک

تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک

روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک

چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک

کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک

کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام

در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر

ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر

آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر

بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر

در ماتم این شه همه بر چهر منوّر

کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام

روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه

این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه

با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه

در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه

بودند همه خشگ لب و سوخته سینه

از جور و ستمکاری اعدای بدانجام

تا آنکه به روز دهم ماه محرّم

شد لشگر بسیار در این دشت فراهم

یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم

پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم

نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم

کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام

چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه

آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه

شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه

جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه

با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه

اولاد علی را چو اسیران به سوی شام

تا شاد نمایند ز خود آل زنا را

کردند، به یکباره فراموش خدا را

ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را

کشتند زکین پنجمی آل عبا را

کز بهر چنین روز شفیع آید ما را

هم روز قیامت به بر ایزد علّام

یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان

کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان

زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان

بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان

ای قبله ی مقصود همه بار خدایان

کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام

بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا

ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی

ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا

این مرده دلان را به کلامی بکن احیا

یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا

ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام

شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم

غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم

این است بلایی که مبین باشد و مبرم

یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم

زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم

افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام

اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون

مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون

گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون

ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون

خاک درت از آب مژه ساخته جیحون

تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام

بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است

امر تو روان هم به سما هم به زمین است

در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است

بر خلق ولای تو همان حبل متین است

ما را ز تولاّی تو مقصود همین است

کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام

ای روز ازل داده به درگاه خداوند

جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند

بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند

تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند

زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند

بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام

این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی

باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»

آن شاعر کامل که به تائید خدایی

ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی

هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی

کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode