گنجور

 
وفایی شوشتری

المنة لله که به کوی تو مقیمم

هر دم رسد از حلقه ی زلف تو نسیمم

ای خاک درت جنّت و فردوس نعیمم

در بارگهت چون سگ اصحاب رقیمم

صد شکر کز آغاز شدم نیک سرانجام

ای آنکه خدا گشته ز روی تو پدیدار

دارم به خدا، من به خداوندی ات اقرار

بستم صنما از سر زُلفین تو زُنّار

خواندم صنمت لیک برِ مردم هشیار

دست صمدی تو که شکستی همه اصنام

ای سرّ نهان، سرّ نهان از تو چه پنهان

عالم همه اندر، صفت ذات تو حیران

در شکّ و گمانند چه دانا و چه نادان

از چهره برافکن دمی این پرده ی امکان

تا رفع کنی شکّ و گمان از همه اوهام

ای آنکه قضا بنده ی حکمت ز ازل شد

وی آنکه قدر، امر ترا، ضرب مثل شد

تعبیر زحق حُبّ تو بر خیر عمل شد

من بی عمل و عمر همه صرف امل شد

ناکامم و خواهم دهی ای دوست مرا، کام

هرکس که ز میخانه ی عشق تو خورد می

مستانه ره خُلد برین را کند او طی

فیض تو چه فیضیست که لایلحقه شیئی

بُرده است مگر خضر، به سرچشمه ی آن پی

کت می رود او بنده صفت بر اثر کام

ای آنکه حدوث تو قِران با قِدم آمد

از جود تو عالم به وجود از عدم آمد

بطحا، ز طفیل حرمت تا حرم آمد

هر خار و خسی در حرمش محترم آمد

مار خار و خس این حرم و دل به تو آرام

ای دست خدا کار، به ما گشته بسی تنگ

طاعون به محبّان تو گردیده قوی چنگ

این حادثه در شهر نجف نیست خوش آهنگ

عار است به ما، در بر اغیار و بود ننگ

حامی به حمی باشد و در مهلکه اغنام

ترسم که حسودان به من این نکته بگیرند

کای آنکه امیران تو بر مرگ امیرند

گر، راست بود امر شود تا که نمیرند

دانی که حسودان، سخن حق نپذیرند

از نام گذشتیم چرا این همه بدنام

زن طعن به طاعون که از اینجا بگریزد

در کشور اعدا، رود آنجا بستیزد

با ما نستیزد، که ز ما مهر تو خیزد

ز اشجار ولای تو اگر برگ بریزد

ترسم نشود پخته ثماری که بود خام

هر چند که ما صاحب جرمیم و جنایت

امّا کرم و جود ترا نیست نهایت

از ما بدی و از تو همه لطف و عنایت

در روز جزا، باز دو صد گونه رعایت

بایست به ما، تا رسد اکرام به اتمام

ما را نبود واسطه یی غیر حسینت

سوگند عظیمیست به جان حسنینت

حق نبی و آل خصوصاً به حسینت

آن کشته ی شمشیر جفا نور دو عینت

کاین هایله را، رفع کنی با همه آلام

زین واسطه ما را نبود، برتر و بهتر

در نزد تو ای شیر خدا، میر غضنفر

ماییم و حسینی چه به اینجا چه به محشر

این واسطه گر نیست قبول درِ داور

ای خاک به فرق من و ای وای بر اسلام

آن کشته اگر چاره ی این غم ننماید

مشکل کسی این عقده ی مشکل بگشاید

ما، بد زبدان غیر بدی هیچ نیاید

او هی کند احسان و به احسان بفزاید

زانروی که وحشی به جز، احسان نشود رام

ای جان جهان، جان جهان باد فدایت

جان و دل ما بسته ی زنجیر ولایت

شد پیر «وفایی» به ره مهر و وفایت

با جرم و گنه آمده بر درب سرایت

کز لطف کشی پرده را، بر همه آثام