گنجور

 
وفایی شوشتری

پریشان حال مردی از، زر و مال

دل او بود مالامالِ آمال

زبس می بود محتاج و پریشان

ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان

چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب

نمودی سکّه تا نفعی کند جلب

جز این صنعت دگر چیزی نبودش

ز بی چیزی غم دل می فزودش

بزد آن سکّه آوردش به بازار

به هر کس داد، رد کردش به آزار

قضا را بود بقالی در آن کوی

که خویش همچو رویش بود نیکوی

به شغل خویشتن آن مرد بقّال

ز اهل حال پنهان بود در قال

چو آمد نزد آن بقّال خوشخو

گرفت آن قلب از او با روی نیکو

چنین پنداشت آن قلب دغل کار

که نبود مرد از قلبش خبردار

زدی آن سکّه را هر روز آن قلب

چو آوردی نکردی او زخود سلب

تمام عمر کار هر دو این بود

که این داد و سِتد با هم قرین بود

نه او می کرد ترک بد فعالی

نه این یک ترک این نیک خصالی

من آن قلب دغل آن بد فعالم

تویی بقّال خوب و خوش خصالم

«وفایی» را شود یارب زبان لال

که بقّال آفرین را خواند بقّال

نه بقّالی تو بقّال آفرینی

که بقّال از تو دارد این امینی

تو این قلب دغل تبدیل بنما

به تبدیل دغل تعجیل بنما

جز این قلب دغل چیزی ندارم

به تبدیلش ز تو امیدوارم

که از من کس نمی گیرد، به هیچش

بگیر او را و در رحمت بپیچش

اگر باشد دکّان رحمتت باز

کنم زین قلب بر افلاکیان ناز

وگر دکّان رحمت هست مسدود

زر بی عیب بوذر هست مردود

اگر سلمان بیارد خرمن زر

چو من او هم بماند در پس در

ولی در گوش جانم آید آواز

که باشد باب رحمت تا ابد باز

خداوندا، تو از این در مرانم

که جز این در، در دیگر ندانم

از آن روزی که من دانستم این در

بود امّیدم از خوفم فزونتر

ولی ترس از امید خویش دارم

ز صدق و کذب او تشویش دارم

به امّید از تو هم باید مدد جُست

امید صادق ار، باشد هم از تست

خدایا، گر امیدم هست معیوب

امیدم را امیدی کن خوش و خوب

تو امّید مرا امید بنمای

به صدق آن مرا تائید بنمای

که من از خویشتن چیزی ندارم

به امّید از تو هم امّیدوارم

چراغم را گر از تو نیست نوری

ز سعی من نزاید غیر دوری

بنه از بندگی منّت به جانم

که این بهتر ز ملک جاودانم

گرم در بندگی یاری نمایی

نمی خواهم جز این اجر و جزایی

همینم بس که اذن کار دارم

چه مزدی به از این درکار دارم

ز یارم مزد خدمت این بود بس

که خدمت کار اویم نی دگر کس

کدامین دولتم خوشتر از این است

که خدمت خدمت آن نازنین است

چه مزدی بهترم از بندگی هست

خوش آن ساعت که این دولت دهد دست

از آن دلبر همین بس مزدِ کارم

که کرد از بهر خدمت اختیارم

بود بهتر ز صد خُلد و جنانم

که من خود بنده ی آن آستانم

چه مزدی بهتر است از بنده بودن

به خاک آستانش جبهه سودن

بساز ای دوست ما را بنده ی خویش

که تا فارغ شوم از بیم و تشویش

به ذلّ بندگی میده مرا، سیر

که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر

ز ذلّ بندگی کن سر بلندم

رهایی ده ز قید چون و چندم

مرا، در بندگی چالاک گردان

ز لوث خودپرستی پاک گردان

به هم برزن دکّان و منزلم را

برای کار فارغ کن دلم را

زهر کاری مرا معزول فرما

به کار بندگی مشغول فرما

مرا در بنده بودن ساز مقهور

نیم گربنده سازم بنده با زور

خوش آن ساعت که روزم را شب آید

شبم را وقت یارب یارب آید

خوش آن ساعت که با یادش کنم روز

به یادش روزها هر روز فیروز

تجلّی ها، چو بی اندازه باشد

به هر روزم خدایی تازه باشد

ز یاد او کنم شیرین لبم را

کشم از سینه یارب یاربم را

به هر یارب از او «لبّیکم» آید

مدد، در بندگی ها، پیکم آید

مدد، در یاری ام گر نبود از وی

نیاید یاری ام از جان پیاپی

مدد، در بندگی می کن عطایم

همین از دوست بس مزد و جزایم

همین دولت بسم از حضرت دوست

که گویندم «وفایی» بنده ی اوست

به هر دردم اگر بخشی صبوری

نمایم صبر الاّ دردِ دوری

که دوری آتش است و آتش انگیز

کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز