گنجور

 
وفایی شوشتری

باز دیوانه شدم زنجیر کو

من حسین اللّهی ام تکفیر کو

کیست آن کو، می کند تکفیر من

گو بیا که پاره شد زنجیر من

شاه را، گر من نمی دانم خدا

کافرم گر، دانمش از حق جدا

من حسین را، می پرستم زانکه او

هست اوصافش همه اوصاف هو

جلوه گر شد چون به میدان بلا

شاه دین یعنی شهید کربلا

پرده افکند از رخ خود ذوالجلال

سرّ «وجه الله» عیان کرد از جمال

پرده افکن گشت از رخ پرده دار

شد به میدان سرّ یزدان آشکار

دست حق آمد برون از آستین

جمله دیدند از یسار و از یمین

بانگ برزد، آن شهنشاه عرب

شمه یی برخواند، از اصل و نسب

گفت باب نامی من حیدر است

جدّ پاکم حضرت پیغمبر است

مظهر حقّم من و حق با من است

از وجودم شمع انجم روشن است

سّد لولاک فخر عالمین

گفت حسین از من بود من از حسین

از وجود من جهان موجود شد

نیستی از هستی من بود شد

جمله اشیارا، وجود از من بپاست

زانکه هر چیزی طفیل بود ماست

هر اثر در هرچه هست ای ناکسان

از وجودم شد هویدا و عیان

قوّت بازویتان از من بود

شوکت و نیرویتان از من بود

این همه شمشیر و تیغ و تیر و نی

کز برای قتل من دارید، ای

هرچه گفت آن شاه تأثیری نکرد

حمله کرد و کرد با ایشان نبرد

تاخت مرکب تا به سر حدّ وفا

خویش را، فانی نمود اندر بقا

شاه دین آئینه ی روی خدا

رخ بتابید از جمیع ماسوی

چشم پوشید از تمام ماسوی

روی خود را کرد سوی آشنا

بر زمین از صدر زین شد سرنگون

با تنی صدچاک و غرق بحر خون

آمد الهامش که ای جانان ما

خونبهای تست شاها جان ما

پس بغل واکرد حق او را گرفت

گرچه دارد عقل از این معنی شگفت

آری آری نیست کار عقل این

کار عشق است این و یار نازنین

حاصل مطلب شد او ملحق به یار

یار از کارش بسی کرد افتخار

عاشق و معشوق از هم کامیاب

گشت ظاهر معنی حُسن المأب

گفت با وی ای شهید زار من

خود نمودار از تو شد اسرار من

چونکه فانی گشت او در حُسن یار

از فنای او خدا شد آشکار

گر، نمی شد او فنا در حضرتش

تا ابد ظاهر نبودی حُرمتش

این سخن نبود زمن باشد ز وی

نایی من اوست من هستم چو، نی

لیکن آن چشم حقیقت بین کجاست

تا ببیند آنچه اندر پرده هاست

پرده های عشق تو در تو بود

داند آن کاو محرم آن کو بود

تا «وفایی» محرم آن پرده هاست

پرده ی جانش صفا اندر صفاست