گنجور

 
وفایی شوشتری

بگیر ای دوست ما را دست امّید

پس آنگه بندگی بین تا، به جاوید

رهایی ده مرا از قید هستی

از این مستیّ و از این بُت پرستی

دلم گردیده دیر بت پرستان

دد و دیو اندر او خوابیده مستان

فکن از طاق این دیر، آن بتان را

که تا بی پرده بینی جانِ جان را

دلم از این خودی تنگ است تنگ است

بسی از خود مرا ننگ است ننگ است

برون کن این خودی خود اندرون آی

اگر جا تنگ شد آنگه برون آی

قدم بگذار یکبار اندر این دیر

که تا باقی نماند اندر او غیر

به حقّ راستان و حقّ پاکان

مرا، زین بت پرستی کن مسلمان

بَدل بنمای کفرم را به اسلام

که دلتنگم بسی از ننگ و از نام

که تا در بند ننگ و نام هستم

نه دین دارم نه در اسلام هستم

بَدَم از بد، به غیر از بد نیاید

تو نیکم کن که نیک از نیک زاید

بَد ما را بدل می کن به خوبی

به غفّاری و ستّارالعیوبی

اگر یکبار گویی بنده ی من

رود تا قاب قوسین خنده ی من

«وفایی» را به خود مگذار مگذار

که هستم از خودی بیزار بیزار

به فضل خویشتن بر گیر دستم

مخواه از دست خود بر خود شکستم

بود رسم ار، کسی خر، می فروشد

ز چشم مشتری عیبش بپوشد

به وقت بیع تا محکم کند کار

شروط عیب هم بر، وی کند بار

ندانم من چسازم با، خر خویش

که باشد عیب هایش بیش از بیش

خصوصاً مشتری که عیب دانست

دگر عیبی کجا از وی نهانست

چو ممکن نیست عیبش را بپوشم

به تو با کلّ عیبش می فروشم

بگیر از ما، خرِ ما را به خوبی

از آن راهی که ستّارالعیوبی

دلم تنگ است تنگ از دست این خر

به جز این کور زشت لنگ لاغر

اگر خر کار کن یا بار، بر نیست

ترا، هم کار و باری در نظر نیست

نمی خواهی کز این سودا، بری سود

بود نفع خرت منظور و مقصود

ترا مقصود از این سودا، نه سود است

که بنیاد کرم بر فضل و جود است

اگر خر نیست قابل بهر قربان

ترا تبدیل او سهل است و آسان

تو خود تبدیل اعیان می نمایی

تو می سازی عصا را، اژدهایی

تو خون را آب سازی آب را خون

بود حکمت برون از چند و از چون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode