گنجور

 
وفایی شوشتری

دگر چو نوبت آن کودک صغیر آمد

ز چرخ پیر خروش ملک به زیر آمد

به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز

نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد

که گر، به جثّه صغیرم ولی به رتبه کبیر

کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد

اگر به کار پدر نامد این پسر روزی

درست آمده امروز اگر چه دیر آمد

ولی چو گوهر بی آب را بهایی نیست

پی نثار تو این دُر بسی حقیر آمد

گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر

که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد

ز تشنگی نه به تن جان نه شیر در پستان

مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد

نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه

نگر که لعل بدخشان به رنگ قیر آمد

گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان

به سوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد

به روی دست پدر در میانه ی میدان

برای کشته شدن او بسی دلیر آمد

کشید ناله حسین کای سپاه کوفه و شام

خود این پسر زرسولیست کو بشیر آمد

بود نبیره و فرزند پادشاه رسل

که او بشیر و نذیر است و بی نظیر آمد

اگر به نزد شما قدر او حقیر بود

ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد

به غیر قطره ی آبی نخواهد او ز شما

حقیر نیست ولی خواهشش حقیر آمد

نمی کنید به طفلان اشک من رحمی

کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد

برای کودک بی شیر، آب می طلبید

که تیر حرمله ی ملحد شریر آمد

به جای شیر طلب کرد، آب آن مظلوم

به جای آب شرار از خدنگ تیر آمد

رسید آب ز پیکان به حلق تشنه ی او

چو مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد

پی تسلّی بابا تبسّمی بنمود

که سوز تیر به حلقم چه دلپذیر آمد

بگو به مادر زارم اگر که کودک تو

ز شیر سیر نشد خود زتیر سیر آمد

دگر بگو به «وفایی» به ماتم فرزند

صبور باش که عمر جهان قصیر آمد

حسین سبط رسول است و نور چشم بتول

ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد

دلی که در غم فرزند بوتراب بود

به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود